بارباروني

ايمان موافق دهدشتي

بارباروني


ايمان موافق دهدشتي

«نياز است بداني ، مواردي در جريده عالم آمده ، كه آفتاب از سر عناد ، كنج شاه نشين خزيده …انگار رونماي صندوقچه همين عناد باشد ،آفتاب دور صندوقچه چرخيده و چرخيده، همزمان قوس سايه اي به مركز شاه نشين هم چرخيده و در نگاه چند جفت چشم كه البته نامشان در جريده ماناست ، حيرت زاييده . تا برچيده شدن هلال سايه نگاهها انديشيده اند كه آفتاب چگونه از لاشي ء سايه آفريده ؟ وصيحه هاي مرگ گزارش شده كه سايه را تا شاه نشين بدرقه كرده اند .

باز نياز است راوي اندروني بداند كه مابين همين گذر لحظه اي سايه كه داشته مي چرخيده و دارد بدرقه مي شود طغياني همزمان شكل مي گيرد و روايت مي شود ، اين روال جريده نويسي است . تو براي فهميدن و روايت همين قدر وقت داري .»

«گمانم فهميدم .»

«خوب است ،بر جريده ثبت مي شود … راوي اندروني … كلمه : »

***

نه اينكه مرا از خودم دزديده باشد و نخواهد برگرداند نه ، انگار سوزي چيزي هست . رقص اين برف پاك كن هم …

جايي از زبان من سوخته و اتفاقا كلمه اي كه رمز روايتم است ،بين زبان و دندان شكسته ام ، خوب تراش نمي خورد . با اين وضع كلمه تكه تكه و لب پريده از دهانم مي جهد و چيزي مي شود مثل غيژ غيژ لاستيك برف پاك كن روي شيشه ماشين . دارد باران مي بارد و اريب مي خورد به كف سورمه اي جاده و روي كاپوت ماشين انگار كه بخواهد چهار مضراب بزند . شايد همين غيژ غيژ چندش آور برف پاك كن ، راننده وانت شماره 33168 بوشهر ـ 11 را از كوك انداخته باشد . زياد هم ماليخوليايي نشده اگر دارد فكر مي كند ، آخر چرا وقتي باران دارد يك خيسي راه راه و مواج را روي شيشه ماشين فرش مي كند ، بايد يك چيزي باشد تا ادا در بياورد و مدام اين خيسي را جر دهد كه مثلا بشود تابلو ايست انتهاي جاده را ديد ؟ به هر حال برف پاك كن دارد كار مي كند ،قطره هاي درشت باران در هوا موج بر مي دارند ولخته هاي شب را هاشور مي زنند . جاده بدون خم و قوسي در شيار دامنه پيش رفته ،ماشين ها پشت به پشت هم ريسه شده اند . درست آنجا كه جاده به پشت كوهي مي پيچد (كوهي جدا مانده از رشته كوهي سياه )پيشاپيش همه ماشين ها دو سواري پليس در عرض جاده چليپا پارك كرده اند . دو مامور راهداري زير چشمك زن چراغ قرمزي كه بالاي يكي از ماشينها است ، دارند براي راننده هايي كه بي قرار از وضع جاده مي پرسند ، توضيح مي دهند:

« مي بينيد كه باران دو ساعت است همين طور مي بارد . كوه ريزش كرده ، سنگ و گل و لاي جاده را بسته ، تمام تلاشمان را داريم مي كنيم كه هر چه سريعتر راه باز شود ،بي تابي نكنيد . »

راننده وانت بوشهر ـ11 ،يادش مي رود ،قبل از اينكه روي دست انداز برود ، پايش را روي ترمز سنگين كند از اين دست، سرعت گير روبروي پليس راه كه نديده و ماشين تكان بدي خورده ، بعد هم حاشيه سنگ مرمري كه به آن تكيه داده محكم به مهره گردنش چسبيده . حتما از گردن تا بلند دلش تير كشيده و شايد همان وقت چيزهايي جلوي چشمانش گرد و غبار تكاندند :شبهايي كه سنگ مر مر را مي تراشيده تا گل بوته هاي پيچ و تاب خورده كنار سنگ در بيايد و يا نستعليق شكسته اسمش كه بر گل بوته ها عمود است .

راننده وانت بوشهر ـ11 ، سنگ قبر را بين خودش و صندلي گير انداخته ، شايد ترسيده سنگ بشكند يا ترك بردارد ،مثل همين تركهايي كه تا استخوان نقره اي شب عمق بر مي دارد و همراهش هم يك غرش و هم آلودي « ها » مي شود توي صورت زمين .

باباي سوته دل ! چطور توقع داشتي من هم مثل بي بي و آن محله قحطي زده ترا از برق چشمانت كه از پشت آن ترمه ي ازرق فام روي صورتت هم شعله مي كشيد نشناسم ،آن قدر كه توي آن اتاق لخت و نمور روي گبه ي بلوطي رنگت با نجديه مي نشستيم و تو مابين تريك تريك دانه هاي تسبيح سنگي ات كه هميشه پس زمينه حرفهايمان بود ،قصه مي گفتي و چه شيرين … آن پسركي كه كنج باران مي خواست ،آن هم از دختر سياه چشمي كه دو طره گيسوي بلوطي اش ،چليپاي مهتابي صورتش مي شد و هوش از سر مي پراند …

اما هر بار كه نفس من و نجديه توي سينه مي ماند ،شهرزاد مي شدي و مي گذاشتي آن هيجان شيرين توي بند بند استخوانمان بماسد ،مي گفتي : « تا فردا» … قصه را كش مي دادي تا من آخر لابه لاي آن چروكهاي شوره بسته كنار چشمانت پرسشي پيدا كنم : « هر چند سال يك بار آدمي مثل شما تبعيد مي شود اينجا ؟ » حتما هم باورت نمي شد نجديه رو برويت بايستد و بلند بگويد: « با با ما مي دانيم همراه مامان شما بوديد كه رفتيد در خانه ها را زديد براي آش باران … صالح مطمئن است .»گونه هايت سرخ شد ،نگاهم كردي گفتي: « براي صالح دانستن عيب نيست و از اينگه به تو هم گفته … اما به هيچ كس نبايد بروز بدهيد ، حتي بي بي . »

داشته مي باريده، دارد مي بارد و با باد كه همدستي كند بوته هاي خار پنير كنار جاده را مي كند و در هوا مي پراكند .

جاده هنوز بسته است . انتظار ، دارد از درز شيشه هاي بالا كشيده ماشين ها سر زير مي شود . رعد و برق هاي پياپي و مهيب شايد توجيه خوبي براي ماموران راهداري است . راننده وانت بوشهر ـ11 ، پاي راستش كرخت شده . پشتش را فشار مي دهد به گلبوته هاي حاشيه سنگ قبر … چند لحظه اي است تصويرتابلو ايست آخر جاده روي عدسي عينكش موج بر مي دارد .

با باي سوته دل ! اصلا تو آمده بودي روال زندگي ام را بهم بزني ،نگذاشتي بچه گي گنم مدام مي گفتي احوالپرسي با هر آينه اي آداب خودش را دارد ،حرفهايت گره ام را كور تر مي كرد . شانزده سالگي ام با رنج خشكسالي هاي پياپي بندر ، كمتر آشناست تا آمدن جنجالي ات توي محله . به قهوه چي گفته بودي اهل بيضاء فارسي ،سربسته و بريده بريده با مردم حرف مي زدي . آن روز كه پرسيدم « تبعيد يعني چه ؟ » طفره رفتي ،از آتش و نفت و بوريا حرف زدي ،بعد كه گفتم : « بابا مگر نگفتي غيبت را كسي نمي داند » گفتي : « براي عين القضاه كه شش سالگي در آتش قضاوت پدر قد كشيد چندان حيرت آور نيست كه آتش مهيا تري در سي سه سالگي بشارت دهد » نجديه زانو به زانويم نشسته بود ، نرمه آفتابي از درز در خزيده بود روي صورتش . چشمانش ، عسل خوشرنگ و پر تلا لو شده بود كه مي گفتي هر آن قطره اي عسل مي چكد روي دامنش . از وقتي فهميده بودي سر و سري با نجديه دارم از مادرش خواسته بودي ، بگذارد نجديه هم بيايد پيشت . نجديه زانوي بي بي را با روغن كوسه چرب مي كرد ، بي بي مي گفت : « مهره دل دوستي داره كه همه محله را شيفته خودش كرده . » شنيدي و نگذاشتي به خاطر تو از بي بي دلگير شوم و يادم آوردي كه بي بي به جاي پدر و مادر نداشته ام ، سرم را به دامان مي گيرد . كاش آن ذكر عجيب را هم به مادر نجديه ياد نمي دادي ،حالا هم نمي فهمم دردش چه بود ،نا غافل مي افتاد ، مردمك چشمهايش بر مي گشت و تمام بدنش مي لرزيد . زنها مدام دورش چاقو به زمين مي كشيدند تا آرام مي گرفت ، ولي از وقتي كه لبش بخاطر آن ذكر مي جنبيد كمتر غش مي كرد.

مژه هاي بندر خاكي بود ، خشت و كاهگل ديوارها پوست تركانده بودند . پرسيدي : « چه قدري مي شود باران نيامده » گفتم ، « سه سال » نجديه سر انداز گل بهي اش را جلو كشيد وقتي تو پا به خلوت كوچه ، تنهاي من و دختر همسايه گذاشتي ، گفتي : « اينطور كه نمي شود ، يكي بايد كاري بكند ، گنج باران را پيدا كنيم ؟» از آن به بعد بود كه مريد محفلت شديم .

دارد باران مي بارد ، مي غرد ، انگار طبلي كه آنقدر محكم بزنند كه پوستش جر بخورد . مي شود صداي جيغ زنها و بچه ها را از ريسه متوقف ماشينها نشنيد ! راننده وانت بوشهر ـ11 نور پايين كه بزند ، كف جاده ، غليان آب را مي بيند ، نهايتا چند متري آن ور تر ، ماشيني كه كنار جاده يله شده و چند نفري دارند سر نشينانش را بيرون مي آورند . نه … بگذار حواسش پرت نشود . سنگهاي زمخت و معطل حاشيه جاده با نور بالاي هيچ ماشيني پلك نمي زنند . نور بالا … نور بالا دو هاله نوراني مي اندازد ، روي ميله هاي نقره اي باران كه به نقطه چينهايي مي مانند كه تمام شدني نيست . سي و سه سال كم هم نيست ديگر بايد به اين فكر كنم كه اين نقطه چينهاي دور و دراز كه از آسمان تا زمين كش آمده اند براي چيست ؟ دوران مدرسه هم سؤال امتحاني آنقدر بد تگثير مي شد كه نقطه چين جا خالي ها در نمي آمد . من هم خيال مي كردم از اول اينجا خالي بوده ، يعني نياز نيست كلمه اي چيزي جايش بگذارم . البته بعد .. . ولي حالا بايد انديشيد كه اين جاي خالي يك كلمه چند حرفي است ؟ … دارم فكر مي كنم .

با باي سوته دل ! چقدر دلم گرفته ، كاش بر گردم به آن روزهاي خشك تا كنار گل ابريشم هاي تشنه « لنگرگاه هميشگي ام بوشهر» با بچه هاي بي باراني ، د عاي باران بخوانيم : بار باروني شارشاروني … بيشتر آنچه از تو در ذهنم غوغا مي كند مال آبان يا آذر آن خشكسالي است . دو نفر نقاب سكوت زدند و چند شب در خانه ها رفتند ، اما نشد ، نباريد.

بار باروني ، شار شاروني الله تو بزن بارون سي ماي عيال دارون

گفتي، «چه سوز غريبي اين دعا دارد » يادت مي آيد ، همان موقع كه از پنجره چوبي مردم را ديد مي زدي ، گفتم « با با ! تو مي دا ني كي باران مي آيد ؟ » چرا چشمانت خيس شد ؟! نجديه كه آمد گفتي « دخترم چرا نوك مژه هايت زرد است ؟ » برايم تازه گي داشت . از نجديه كه پرسيدم گفت ، « « هميشه اين طوري است . » گفت شايد بخاطر اين است كه سرش را مماس هيزم هاي زير اجاق مي كند . حالا هم نمي فهمم چرا از نجديه خواستي تا مژه هاي بلندش را براي اينكه شوري به روزگار ذغال بيندازد ، نسوزاند ، زرد نكند . اما تو از اول هم نجديه را محرم تر مي ديدي ، وقتي آن بلا را سرم آوردي ،چرايش را فقط به او گفتي . باران نمي آمد كه نمي آمد ،حالا كه فكر مي كنم حاضر بودم به جاي تمام محله ، رنج آب كشيدن از آب انبار هاي كرم زده را تحمل كنم و شب و روز به جاي سقا ها ،چاهاي « ليل بحريني» و « اندر بندر» را بمكم ،ولي آن باران نمي آمد تا از شهر و ديارم آواره شوم . نگو خودم هم … تو به در به دري عادت داشتي . خيال كردي هيچ كس نمي شناسدت ، ترمه يادگاريت را روي صورت انداختي ، با مادر نجديه كه مريدت شده بود رفتيد در تك تك خانه ها را زديد ،توي آن شب كه هنوز ترسش به جانم مانده . گفتم « مي ترسم » گفتي ، « صالح ! ترس هاي بزرگ ، بزرگت مي كند . » ، پاپيچت كه شدم گفتي ،« هلال چوبي پنجره هاي رو به دريا همزادي دارند كه بعضي وقتها دلشان براي يك دايره كامل تنگ مي شود و مي آيند . تو بايد هميشه بترسي از اينكه پيشا نيت به هلال زيرين پنجره بخورد . تو بايد از اين داغ بر پيشاني بترسي زماني كه همزاد ها دلشان تنگ مي شود .»

در را كه باز مي كنم دستي دراز مي شود ، نفسم بند مي آيد . سنت سكوت را نمي شكني . بي بي لنگ لنگان مي آيد مي گويد ، « صالح نترس براي آش باران امدند » كنار مي روم ، ظرف گندم را مي گيري ،بي بي مي پرسد « چند روز ديگر باران مي آيد » سه انگشتت را بالا مي آوري .
بيشتر محله آمده بودند . ديگ آش روي هيزم هاي گر گرفته ، مي غلتيد ، تو هم بي خيال به ديوار تكيه داده بودي . « نفر دوم كي بود ؟ » سوال دامنه اي نگرفت . شايد اگر من و نجديه خبط نمي كرديم و بروز نمي داديم ، هيچ كس نمي فهميد . حاج ذاكر تسبيحت را گرفت ، بعد دو دل شد ،دادخودت ، تو هم يك دانه اش را توي ديگ انداختي . همان موقع از برق چشمانت بايد مي فهميدم مي خواهي ديوم كني ، وقتي آن مهره ، دندانم را شكست ، تمام بدنم يخ كرد . نگاهم مي كردي . آخر چرا من ؟، همه ريختند سرم ، « هاي گلي !هاي گلي !… » تو خوب مي دانستي اين جماعت سالهاست مهره و آش و دندان يك نكبت گرفته را شيرمزد ابرهاي سياه پستان مي دانند . به خودم مي آيم ، توي كوچه هاي تنگ و پيچ در پيچ جلو مردم تلو تلو مي خوردم ، قرار است آن سنگ آسياب لعنتي را تا دريا به سينه بكشم .

آي پير گلرنگ ! تو پشت سرم بودي ، نگاه كوچه ها خوار و خفيفم مي كرد ، طعنه مي شنيدم و حواسم پيش نجديه بود ، «باور كرده صالح نحس است ؟» تمام اين سالها هم كابوس خيالم اين بود كه نكند نجديه توي ذهنش از من ،ديوي بد قواره و زشت ساخته باشد كه نحوستش سه سال آسمان را بخيل بندر كرده بود . اما باز تو و آن حضور مدام و مدام ، تو راز دندان شكسته ام را به او گفتي بودي . اين يعني بشود باور كرد كه به موازات اين كوچ غريب ، لحظاتي بوده كه چشمان دختر كوچه هاي بي باراني براي من خيس شده باشد .

«مي خوايم بريم قبله دعا بلكه خدا رحمش بياد»

مردم مثل اشباح جلوي چشمانم ادا در مي آوردند ، « بار باروني ، شار شاروني » ، ديوارها موج بر مي دارند ، لبخند ها تار مي شوند . من گلي ام !، حتما قيافه ام مثل كرمي شده كه از گل خيس باغچه بيرون مي آيد . مرا دارند به مسلخ مي برند تا باران بيايد .

درياي بزرگ ! ، دلم براي خروشت تنگ است . كاش آن روز كه قافله دعاگوها به اسكله رسيد ، طغيان مي كردي . در آن قبله دعا كسي يادش نبود كه مرا به دريا بيندازد تا طاهر شوم . مگر سنت نبود ؟چند روز بعد كه باران آمد همه اشك مي ريختند ، خشت هاي سياه جزجز مي كردند . آب ، شر شر توي كوچه ها مي ريخت و سكوت خشكسالي را مي شكست . سه سال همه رفته بودند قبله دعا ، نباريده بود ، اما تو كه رفتي … خوب ، از من و نجديه چه توقعي داشتي ، چه مي دانستيم ، گفتيم بگوييم تو بودي ، احترامت توي محله بيشتر شود . همه اش تقصير خودت بود ،مادر نجديه ، آن زن شوهر مرده را با ذكر شفا دادي و مريد خودت كردي . به قيافه هاي مبهوت و پچ پچ مردم هم كه اعتنا نمي كردي . آخر مردم براي شوهر نجديه چاقو به زمين مي كشيدند تا اجنه از دور و برش پس بروند ،آن وقت تو همان كار چاقو را كرده بودي ،باران هم … اولين بار از بي بي شنيدم ، مي گفت ،« پيشش نرو ، اون خونه ساكن داره . » ، « بي بي ساكن داره ، يعني چه ؟» ،« يعني از ما بهترون رفت و آمد مي كنند ،چه معلوم شايد خودش هم … » حرفها توي مردم پيچيد ،دامنه گرفت ، همه از تو مي گفتند . ديگر قرار گاه من و نجديه امن نبود ، « ساكن » داشت . كنار آن گل ابريشم تناور كه صبحها ، شبنم روي برگهاي مخملي اش ليز مي خورد ، خانه اي بود كه از ما بهترون رفت و آمد مي كردند . روز ها مي گذشت و صداي هيچ كس به جز من و نجديه خواب سبك آن كوچه بن بست را نمي آشفت . با باي سوته دل ! چه زود رنج بودي ، مگر از ما بهتران چه ننگي داشت كه تاب نياوردي ؟ رفتي و مرا ما بين ذوق آبسالي مردم ،بهت زده و حيران رها كردي . ديگر مثل آبسالي هاي كودكي نبود كه با نجديه تا گمرك مي دويديم و گوني هاي شيرين بيان كنار كشتي ها را ناخنك مي زديم و من براي نجديه ، مورچه هاي بال دار و پروانه هاي خوش خط و خال آبسالي مي گرفتم . بي بي كه مرد ، مي گفتند ماليخولياي شدم ، نجديه گفت ، « برو دنبالش »، آمدم ، اما بيضاء نبودي ، هر جا نشاني از مردي مي دادند كه ذكر هاي عجيب غريب مي گويد و قصه گنج باران … با سر مي دويدم . اما تو نرفته بودي كه پيدايت كنم . و تمام اين سالها نامه هاي كه مي نويسم ، سبكم مي كند هر سه شنبه و هر بار همه چيز از اول…. آدرس نامه را طوري مينويسم ، كه بشود ، پستچي را درست جلودر لنگه زردي نگه داشت ، بعد پستچي كوبه نارنجي را چند بار بزند ، صدا وسعت بگيرد تا فاخته هاي روي نارنج بي برگ و بار حياط ما بين كوكو يشان زمزمه اي بشنوند ، « هام هام خيالت كوك نيست صالح ، برو »

نجديه گفت : « انگار پيشوني نوشت من و مادرم يكي در آمده ، باران هم كاري به شستن اين چيزها ندارد . » بامداد خداحافظي ، لخته هاي مه به در و ديوار كوچه چسبيده بودند . گفتم : « نجديه !مرض آبسالي گرفتم ، بايد بروم دنبال باعث و بانيش. » حرفي نزد . رد نگاهش مي خورد به خم كوچه كه مي پيچد سمت گاراژ ماشينها .

آخرين بار از باغبان شنيدم ، عموي نجديه از كويت آمده ، مي خواهد مادر نجديه را براي معالجه ببرد خارج . به همين بهانه راضيشان كرده نخلستانها را بفروشند و بروند كويت با خودش زندگي كنيم . نخلهاي آشنا ! همان باغبان نخلستانها توي روستاي مادري نجديه ، مي آمدم تا چند كيلومتري بندر ، باغبان همه چيز را از نجديه مي گفت ، آنقدر كامل و بدون وقفه ، انگار كه يك بار اين حرفها را براي كسي زده باشد .

با باي سوته دل ! فردا آفتاب روي بندر فرش شده كه خودم را سراسيمه لب اسكله مي رسانم ، لنج در حال رفتن است . نجديه منتظر ، منتظر ؟ ، نگران ، دور و برش را مي پايد . بلند صدايش مي زنم ، بعد خودم را مي تكانم . باورت نمي شود ، اشكي از گوشه چشمش كنده مي شود ، خم مي شوم و نرسيده به خاك ، زبانم را زيرش مي گيرم . اشك ، شيرين و داغ روي پرز هاي زبانم جز جز مي كند ، مثل جز جز خشتهاي كوچه ، توي آبسالي .

دارد باران مي بارد …

راننده ي وانت بوشهر ـ11 ، پايش را روي پدال گاز فشار مي دهد ، نور بالا مي زند . برف پاك كن را هم نگذاشته ادا در بياورد . بسته بودن جاده را فراموش كرده . موتور ماشين زنجموره مي زند ، بيشتر گاز مي دهد ، سپر ماشين حجم آب را مي درد و پيش مي رود . راهداران ، دستپاچه علامت مي دهند ، وانت مي غرد و با سرعت فزاينده اي به سمتشان مي رود . انگار فرياد « برگرد » راننده ها را نمي شنود . چند لحظه بعد در فاصله زماني گذر يك سايه ، سپر وانت چليپاي دو ماشين راهداري را مي درد. دارد دور خودش چرخ مي خورد ، يكي از آن دو ماشين ، محكم به صخره ي سنگي حاشيه ي كنار جاده مي خورد . صداي انفجار دشت را مي لرزاند . زبانه هاي آتش قد مي كشند و « ها » مي شوند توي صورت آسمان ، آنقدر … آنقدر كه وانت ، پس زمينه ي محوي مي شود در اشتياق آتش ؛ آنقدر كه وانت را نبينم …

***

«نياز است بداني ، مواردي در جريده ي عالم آمده كه آفتاب … »

«گمانم فهميدم » .

دي ماه 80 - بندر بوشهر

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30162< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي